بهش گفتم تو چرا این همه کم رمق سرفه می کنی؟دلم می لرزید و همین جور که صورتم رو استرس خفیفی پر کرده بود گفت: اوهو اهو.بهش گفتم دستت رو بده به من بلند شو،نگذار دلم بریزد کف همین حیاط کوچک قدیمی.انگشت رای ش رو دوبار آروم چرخوند طوری که انگار دایره کوچکی در فضا بکشد و با چشمانش بهم فهماند که یعنی چای را شیرین کن بعد بخور.بهش گفتم مادر بزرگ تو الان هم که آرام مرده ای چطور می تونی هم زمان کنار من تو حیاطی که دیگه مال ما نیست بشینی،سرفه کنی و چای بریزی؟