radioehsan

این وبلاگ نوشته های روزانه من - احسان - است

radioehsan

این وبلاگ نوشته های روزانه من - احسان - است

بی نام



تو ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ

ﻣﺜﻞ ﮐﻮﻩ

ﮐﻮﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪﺑﺮﻑ ِ ﻧﻮﮎ ﻗﻠﻪ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺁﺏ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ

ﻣﺜﻞ ﺁﺭﺯﻭ

ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﯾﺎﺳﯽ ﮐﻤﺮﻧﮕﺸﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ

ﻣﺜﻞ ﺟﺎﺩﻩ

ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺴﯿﺮﺵ تویی

ﻣﺜﻞ ﻣﻮﻫﺎﺕ

ﻣﻮﻫﺎﺕ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ می زنی و ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ

ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ


* متن بالا نوشته "محسن حسین خانی" از مجموعه "دزدی های شبانه" از کانال @gelofen400 در اختیارم قرار گرفته است.



سیزدهم


تا بعد


زن شتابان سمت اتاق خواب می رود. در جعبه کمک های اولیه را باز می کند. بتادین، چسب و باند استریل را بر می دارد. چشمش ب اینه روی جعبه می افتد. کمی مکث می ‌کند. در را می بندد. سمت پذیرایی بر می‌ گردد.

صدای شیون از همه طرف ب گوش می رسد. پدر با چهره ای گرفته بی‌ هیچ کلامی‌ و با کمک محمد برادر بزرگ تر به طرف قبر مادر می‌رود.

زن ب مرد رسیده ست. مرد ضبطی ‌ک دل و روده اش باز شده را کنار دستش گذاشته. زن ارام کف دست مرد را ک زخمی ست و خون می‌ زند می‌شوید و ضدعفونی می‌ کند. با استریل و چسب دست مرد را می‌ بندد. روی زخم باندپیچی‌شده را می بوسد. چشمش را روی‌ ان می گذارد.

بوی‌سوخته گی می‌اید. چهره زن در هم می رود. (سوووخت) سرش را از روی زخم بر می دارد.

- ایراد نداره عزیزم.

زن سمت اشپزخانه می رود. (ترحم نکن، دفعه اول..)

(باور کن) مرد نیز به طرف اشپزخانه می رود. ب اشتباه دستش را روی دست‌گیره در می گذارد. درد ِ زخم یاداوری می‌ شود. ناخواسه ناله می‌ کند. (اوووفففف)

- اره سوخت. مطمئن شو. برو بیرون نمی خوام ببینی‌ش. 

- ولی...

- لطفن.

مرد مسیر پذیرایی را می گیرد. دوربین ِ کنار ضبط ِ پخش و پلا شده را بر می دارد. از دوربین های اماتوری‌ خانواده گی‌ ست. به طرف بالکن می رود. شروع می‌ کند ب عکاسی‌.

پنجره نیمه باز ساختمان روبرو. اشکال ابرهای اسمان. پسر و مادری‌ در خیابان در حال قدم زدن هستند. مگس روی گل‌دان.



فروردین 95



(برای) یازدهم

درد دل


مهندس صریح و روشن گفته بود از هیچ اشتباهی چشم پوشی نکنید. از پروژه عقبیم. کارفرما هر روز بازخواست میکند.

راست می گفت. خرید اشتباه متریال و تجهیزات در چنین پروژه هایی، غیر از صدها میلیون ضرر مالی، زمان را هم از ما می گرفت. عقب بودیم و پول تزریق نشده بود. قطر تمام نفت و گاز را قورت می داد و ما این جا هنوز فحش می دادیم.

بازدید روزانه را شروع کردم. هر روز ساعت8 وارد سایت می شدم و در کنار پیگیری های کارگاهی حداقل یک ساعتی را هم ب بازدید و نظارت می پرداختم. ساخت 4 سکوی نفتی، کشتی اقیانوس پیما و شناور بزرگ و مجهز لایروب و تعمیر چندین شناور کل سایت را تشکیل می داد. از این بین، محوطه کاری ما شامل ساخت سکوهای نفتی با نزدیک ب 700 نفر نیروی پیمانکاری، می شد. سکوی توسعه فاز 14 شماره A در مرحله جوشکاری صفحات طبقه دوم بود. از پله ها بالا رفتم. نگاهی ب صفحه 34 * 28 متری انداختم. 4 جوشکار مشغول جوشکاری بودند. صداهای مختلف سایت، ادم را ب ساخت موزیک تشویق می کند. سمفونی آهن الات.

وییییییز دانگ وییییززز دنگ ویییزززز دنگ دااانگ...

 ب اقا رسول می رسم. صبر می کنم تمام الکترود ذوب شود و قطعات در آغوش هم دیگر رفته یکی شوند. سرش را بالا می آورد و گل جوش را پاک می کند.

سلام می کنم. مثل همیشه لبخند می زند. (سلام. خوبی مهندس. کی حقوق می ریزن؟!)

- می ریزن اقا رسول!

- شما خو غریبه نیستی مهندس. 5ماهه مرخصی نرفتم. دست خالی نمیشه.

 سکوتم را فریاد می زنم. در حال دور شدن از رسول هستم. (می گن این دفعه وزارتخونه ریخته. سکوی نفتی اگه می خوان، باید پول تزریق کنن)

دور شدنم را ک می بیند الکترود بعدی را می گذارد لای انبر (خدا از دهنت بشنفه)

وییییززززز دانگ دنگ داااانگ ویییززز دنگ

معمولن در بازدیدهای پسین فقط گذرا رد می شوم. امروز می خواستم همه شان را ببینم. حرف زدن ، کمی از دوری خانه و بی پولی و گرما و کمپ دور از شهر را مرهم می شود. جواد را هم دیدم. طبق معمول از شانس مهاجرتش گفت. ب سید رسیدم. همیشه سیگار می کشد. کم حرف می زند. می گویند پسرش سرطان دارد. مشغول جوشکاری بود. باورم نمی شد. میلگرد را بین قطعاتی ک باید جوشکاری می شد دیدم. کمترین جریمه این تقلب اخراج از سایت و در حالت سخت گیرانه اخراج از تمامی سایت های آفشور (ساخت سکوهای نفتی) بود. فکر می کنم باید برگردم و عینکم را عوض کنم.


فروردین 95



(برای) نهم


 اشپز خانه


در پسین شام­گاهی ک دوستت داشتم صدای وزیدن امد

باران می بارید

برگ ریز کلماتی بود ک مردم عاشقانه نامش می دادند

بهارها گذشت

بی لبخند

بی خاطره

ن قنوتی شد

ن باران راهش را بر پنجره خیال اورد

فقط گاهی / گاهی چهره ات را ارام از لای قران باز می کردم

ب صدای حافظ گوش می دادم

جغد

با حزنی همیشگی این بار نوید تلاش می داد

"افسوس" لبانت را چیده بود

بوسه سرک می کشید

تو اب را در روغن سرخ می کردی

جلز ولز اینه و چشمان تو اژیر خطر را هشدار بود

ترس، بیم ِ امید

جاهان در قحطی پستان خشک شده ات، جایی برای مکیدن نداشت

هر بار

هود، با ان صدای حماسی­ش بخشی از زیبایی ت را می برد

و من اشک هات را اسیر می کردم

ونگ ونگ صدای باهار / اهنگ پریدن شده بود

و تو لخت و عریان ب گیسوانت چنگ می زدی

....

 

بخشی از متن بلند اشپز خانه

مردآد 94




(برای) هفتم


 خاطره


باید خودی نشان می دادم. همه، خاطره ای برای تعریف کردن داشتند. شیطنت هایی از قدیم ک بازگو کردن شان در این سنین ن تنهاهیچ ایرادی ب حساب نمی امد، بلکه بخش زیادی از شنوندگان خوش شان هم می امد. از پنچر کردن ماشین معلم گرفته تا دود کردن بی اجازه سیگار پدر. یا حتا اتش گرفتن فلان کتاب ِ مهیمانی ک بسیار رودربایستی داشته ایم باهاشان. این ها خاطرات پدر مادرها بود. بچه ها در جمع خودشان اغلب از دعواهاشان می گفتند. این ک چ طور پوز فلانی را ب خاک مالیده اند یا حساب بهمانی را گذاشته اند کف دستش. سهم همیشه گی من از این خاطره بازی ها سکوت بود. باید فکری می کردم. تعریف یک داستان ساخته گی هم لو رفته بود. دیگر خسته شده بودم.

در یک میهمانی خانواده گی فرصت را غنیمت شمرده ب باهانه ای ک الان یادم نمی اید چ بود با همسایه ی میزبان، پسر همسایه ی میزبان جر و بحث راه افتاد. همه چیز باید حرفه ای می بود، ‌ادم یا نباید کاری‌ کند یا اگر کاری انجام می‌دهد درست و بی‌ نقص باشد. همه بر مبارزه فیزیکی ب عنوان راه حل توافق کردند. مبارزه، بی هیچ آیین خاصی ورودی خانه ی ایشان شروع شد. دقت کنید می‌توان کاملن حرفه ای مبارزه ای فیزیکی بدون هیچ آیینی برگزار کرد. کاملن حرفه ای. مهم این ست ب کارمان ایمان داشته باشیم. هوای دم کرده غروب بندر، محله قدیمی میزبان، من و پسر هم سایه ی میزبان و هفت هشت پسری ک سه نفرشان هم راه من بودند. مبارزه در سکوت کامل و با شمارش یک. دو. سه هم راهان آغاز شد. هنوز 20 ثانیه نگذشته بود ک پسر روی زمین افتاد. من و هم راهان متواری شدیم ب مراسم میهمانی. خیلی شیک و حرفه ای. میوه ای‌ برداشتم و مشغول پوست کندن شدم. هم زمان پسر خاله ی محترم ب عنوان تازه داماد جمع، مشغول نقل خاطره سربازی بود. سرمای سوزان. گردان سوم. هنوز مقدمات داستان چفت و بست نشده بود ک رسانه های فامیلی و حاضر در مهیمانی، خبر را مخابره کرده و همه با هم بیرون امدیم. حال پسر همسایه ی میزبان خوب نبود. مشکل، ضربه من بود ب شکمش. دقیق ترش می شد مشت من ب کبد پسر. جای کبودی هنوز بود. بسیار ترسیده بودم. تمام حرفه ای گری در حال رنگ باختن بود. همه نکوهش می کردند. خانواده ها نگران بودند. هرکس هرطور می توانست نصیحتی ب من می کرد و ارزوی بهبودی پسر بی چاره. هیچ کدام شان حرفه ای نبودند. ب خودم مسلط شدم. همه را شنیدم. شدم نقش اول مبارزه فیزیکی. پسری نادم و پشیمان. اخرین مرحله حرفه ای گری ِ نقشه انجام شده بود. هیچ چیز مهم نبود جز این ک الان خاطره ای دارم برای تعریف کردن.


 فروردین 95