radioehsan

این وبلاگ نوشته های روزانه من - احسان - است

radioehsan

این وبلاگ نوشته های روزانه من - احسان - است

پنجم



 لباس ارزو


... حالا می فهمم ک ان لباس، لباس ارزو بود. فال خیر بود. پیش درامدی بود برای یک اتفاق خوب. لباسی ک قرار بود سرنوشت را توی رودربایستی بیندازد تا ارزویش را براورده کند. عمو ک بلاخره داماد شد، مادربزرگ پیراهن سبز را پوشید و بعد ددوباره گذاشتش توی کمد. انگار خواسته اش را از لباس گرفته بود.

 

پ.ن: متن بالا بخشی از داستان لباس آرزو نوشته سحر مختاری ست ک در داستان همشهری ویژه نوروز چاپ شده است.




گزیده



 آقای کوینر و پسربچه ی درمانده

اقای کوینر پسر بچه ای را دید ک زارزار گریه می کرد، علت غم وغصه اش را از او پرسید. پسربچه گفت: من دو سکه برای رفتن ب سینما جم کرده بودم اما پسرکی امد و یکی از ان ها را از دستم قاپید. بعد ب پسری ک ان دورتر دیده می شد اشاره کرد. اقای کوینر پرسید: مگر با داد و فریاد مردم را ب کمک نخواستی؟ پسر بچه با هق هق شدیدتری گفت: چرا.

اقای کوینر همان طور ک داشت ب او با مهربانی او را نوازش می کرد دوباره پرسید: کسی صدایت را نشنید؟ پسر بچخ هق هق کنان گفت:ن. اقای کوینر پرسید: نمی توانی بلندتر فریاد بزنی؟ پسر بچه با امیدواری تازه ای نگاهی ب او کرد و گفت: ن.

ان گاه اقای کوینر لب خندی زد و بعد گفت: پس حالا ان یکی سکه را ه مبده بیاد. اخرین سکه را از دست پسر بچه گرفت و بی واهمه ب راهش ادامه داد.

 

از "حکایت های جناب کوینر" نوشته برتولت برشت - از مجموعه داستان کوتاه "نقطه سرخط!" ترجمه علی عبداللهی